بنویسم یا بروم؟...
دلم گرفته بود ...
سرگردان ..
سر در گریبان...
بنویسم یا بروم..
هوا هوای دلتنگی بود .
باران می بارید ...
هم از آسمان هم از دید گان...
چشمم باران میخواست و قلبم یاران..
وقتی رسیدم کنارش نشستم..
اول زمزمه کردم
نجوا و ناله .
او را واسطه قرار دادم ...
با چشمانی خیس ...
وارد حرم شدم
حرمی که صحنی نداشت ...
رواق نداشت ...
چراغی نداشت...
همان چراغهای سبز...
حرمی که بجای آیینه کاری خاکی بود خاکی...
حرمی که تنها زائرانش کبوتران بودند .
اما محزون ...
بوی عطر خاک فضا را پر کرده بود .
مزاری نبود...
سنگ مزاری هم نبود...
بدون چراغ ...
بدون صحن .....
بدون خادم...